زمستون سال86 بود که بعد از چند سال توی روستای ما برف اومد و کل روستا رو سفیدپوش کرد.بچه های هم سن و سال من برای اولین بار برف رو توی روستا تجربه میکردن.
روز دوم بارش برف بود که یه گروه 5 تا 6 نفری از ابتدای محل به قول خودمون "آسفال سر" شروع به برف بازی کردن و هرکس که از تو خیابون رد میشد رو میگرفتن و سرش رو بی تعارف زیر برف میکردن و روش برف می پاشیدن و بعد هم اون نفر رو عضو گروهشون میکردن و به سراغ یکی دیگه میرفتن،خداییش همه شاد بودن و فرقی هم نمیکرد که کی چند سال داره ؛ اونا حتی به "رهبرشون"، ریزعلی هم رحم نکردن
وقتی همگی دیدن فرد جدیدی نمیاد شروع کردن در تک تک خونه ها رو زدن و به هر بهونه ای که بود بچه ها رو ازتو خونه بیرون میکشیدن وخلاصه سرش زیر برف.......
البته چند نفری هم از دستمون جون سالم بدر بردن و یا با دیدن گروهی با جمعیت چند 10 نفری از خونه بیرون نمی اومدن یا پا به فرار میذاشتن که اونم تو نوع خودش جالب بود.
دم دمای ظهر بود که یک گروه 60 تا 70 نفری از کوچیک و بزرگ روبروی حسینیه متوقف شد و برای صرف ناهار به خونه هاشون رفتن و با همدیگه و با صدای بلند میخوندن : نخود نخود هرکه رود خانه ی خود!
داشت فراموشم میشد؛ سر کوچه ی ما هم که به " تگزاز محله " مشهوره ؛ دو تا آدم برفی بزرگ درست کردیم که تا چند روز بعد از اتمام بارش برف هنوز پابرجا بودن.
راستی یاد اون روزها بخیر! الان که دارم اینو مینویسم خیلی دلم واسه روستای خودمون تنگ شده
درود و دوصد بدرود