سلوک زندگی
پیرمرد برروی صندلی چرخدارش درکنارپمپ بنزین نشسته بود.نوه اوکه دختری کوچک بودکنارش ارام نشسته بود.دراین میان پیرمردمتوجه مردغریبه ای شدکه درعرض خیابان ردمیشدمعلوم بودکه این غریبه یک مهاجراست.غریبه نزدیک شدوازپیرمردسوال کرد:اینجاچگونه شهری است!شایدبخواهم دراین شهرزندگی کنم پیرمردبلافاصله پرسیدتوازچه جورشهری امدی.غریبه گفت:ازجایی امده ام که همه باهم بدبودندوپشت یکدیگرغیبت میکردند.درمجموع شهرخیلی بدی بود.بسیار خوشحال شدم که انجاراترک کرده ام .پیرمردروبه غریبه کردوگفت:این شهرهم همین طورهست.غریبه رفت. چنددقیقه بعدخودرویی مقابل پای پیرمردترمزکردومردی ازداخل ماشین ازپیرمرد سوال کرد:پدرجان اینجاچگونه شهری است!پیرمردپرسید:شمااز چطورشهری امدید.مردگفت:ازجای خوبی امده ام که همه به یکدیگرسلام میکردندودرهنگام مشکلات به هم یاری میرساندند.مجبوربه ترک شهرخودشده ام واکنون بسیار ناراحتم.
پیرمردخندیدوگفت:خوش امدید.این شهرهم درست مثل شهرشماست.نوه پیرمردکه بشدت تعجب کرده بود علت جوابهای متفاوت پدربزرگش راجویا شدوپدربزرگ گفت:مهم نیست که ازکجامی ایی وبه کجا میروی.انسان همواره نگرش خودبه زندگی وسلوکش رایدک میکشد.بدان که شادی چیزی نیست که بتوانی انراپیداکنی شادی چیزی است که تو انراخلق میکنی..!